ناهید طباطبایی یک هفته تمام من و مینا روبه روی هم بودیم. آمده بود و با آن پیراهن آبیاش لب پنجره نشسته بود، دستهایش را ستون چانهاش کرده بود و ما را نگاه میکرد. چشمهایش زندهترین چشمهایی بودند که من تا به حال دیدهام. غروب جمعه تب ساسان کمی پائین آمد، چشمهایش را باز کرد و به من گفت: «چقدر شبیه مادرم شدی.» با دست پنجره را نشان دادم و گفتم آنجا نشسته. ساسان به طرف پنجره نگاه کرد و لبخند زد و دو باره خوابید. مینا به من نگاه کرد و خندید. راضی بود، از من راضی بود. عکسهایش را آوردم و روی بوفه گذاشتم.
Genres:
Short Stories
68 Pages