بهناز علیپور گسکری در کنار خاکستر مردی بودم که انگار در کوزه قوز کرده باشد و با صدای ضعیف غبارگرفتهای بخواهد سر کوزه را باز کنم. نخ سرخ دور گردن کوزه را لمس کردم که با سه فنجان آمد و سینی را روی میز گذاشت. شیر چای لبپر زد و پرسید: «چه کار میکردی؟» گفتم: «انگار صدا میزند. به گمانم چیزی میخواهد.» ابروهاش بالا رفت و گفت: «چای میخواهد. عادتش است. اگر چایش دیر بشود خانه را به هم میریزد.» و کوزه را به جای اولش برگرداند...
Genres:
Short Stories
128 Pages