روح اله سهرابی در بخشی از این رمان میخوانیم:با این درخواست گرگ سیاه، سگ ارشد تمام ماجرا را مو به مو به عرض گرگ رساند و از او استمداد طلبید. گرگ سیاه که هنوز فکر نمی کرد این گروه مهم از ایل و تباری مهم، برای چنین کاری آمده باشند با شنیدن حرف های سگ ارشد، بسیار برآشفته شد اما با تکیه بر تجربههای گرانسنگ گذشته، اعصاب به هم ریخته خود را کنترل نمود و از شدت آشفتگی به بهانه قضای حاجت برای لحظاتی از اتاق خود خارج شد و با استفراغ پی در پی، حالت تهوع شدیدی را که دچارش شده بود تا حدودی خنثی کرد. گرگ سیاه هرگز برای هیچ یک از همسران قبلی اش چنین حساسیتی از خود نشان نداده بود. همه آنهایی که از نزدیک با گرگ سیاه مراوده داشتند به خوبی می دانستند که داستان اسب دختر با همه داستانهای قبلی دیگر تفاوت دارد.گرگ سیاه که همیشه سخت ترین مصایب و پیچیده ترین مسائل را به زانو درآورده و مهار کرده بود بسیار عجیب مینمود که در این مورد خاص و نه چندان مهم به چنین تلاطم و آشفتگی روحی دچار شود. او آرزو می کرد که کاش به جای سگ مست، حیوان دیگری اسب دختر را می خواست و بجای گروه سگ، گروه دیگری برای صحبت در این باره به حضور او میرسیدند تا می دانست چگونه حقشان را کف دستشان بگذارد. اما مشکل اینجا بود که طایفه سگ، یکی از پرنفوذترین طوایف در جامعه جنگلی بود و به راحتی و تنها بر سر خواستن یا نخواستن یک اسب دختر نمی شد آنها را از خود ناراضی و نسبت به ریاست خود بدبین کرد. اگر فقط یک ساعت زودتر از ماجرا باخبر می شد با ترفندی، بر گروه سگ ها پیشدستی میکرد و با نقشهای حساب شده آنها را از حضور در خانه خود باز می داشت و بدون اطلاع آنها و در یک حرکت ضربتی، اسب دختر را به عقد دائم خود در می آورد و از پیچیده شدن موضوع پیشگیری مینمود.
Genres:
200 Pages