محمد حسینی لیا میگوید: «بکشش، بلدید که.» میگویم: «ماریا را؟ آن هم حالا» باخشم نگاهم میکند. میگوید: «شاید هم ماریا را. فقط یک گزلیک دسته استخوانی میخواهد ویک چمدان والبته قبلش هم یک پیاله شراب چند ساله مسموم، هدیه عمو یا چه میدانم کی.»
Genres:
72 Pages